میخوام براتون قصه بگم👵

خب قرار شد چند روز یه بار ، یکی از داستان های مجموعه کتاب های (من منم ، تو تویی و..)رو براتون بنویسم🥰

پ.ن(از فوتو های بای می هستن😁👆 )

 

از این داستان شروع میکنم...

دوست داشتید نظرتون رو هم بگید 😘

 

زرنگ بازی:

صبح یک روز آفتابی ، وقتی خبرنگار در مسیر دفتر روزنامه توی ترافیک گیر افتاده بود ، این فکر به سرش زد که از آنجایی که سر ساعت به محل کارش نمیرسه،همونجا کارش رو شروع کنه و از آن تصادف که عامل ترافیک بود ،خبری داغ تهیه کنه.

 جمعیت زیادی دور محوطه ی یه تصادف جمع شده بودند و این موضوع به احتمال زیاد نشانه وقوع یک اتفاق خیلی بد بود.

بنابراین خبرنگار برای رساندن خود به محل تصادف فکر کرد و بعد فریاد زد :بزارید ردشم ....خواهش می کنم بذارید رد شم.... من پسرشم...من پسرشم!!!

ولی وقتی به صحنه تصادف رسید فکر میکنید چی دید؟؟؟

 

یک گاو وسط خیابان ایستاده و سد معبر کرده بود

 

 

 

 

 

.

۲ موافق ۰ مخالف

قربانت در عوض تو اصلا کامنت نمیدی "-"

عه؟ خدا بد نده

مایعات زیاد بخوره

مامان بابا من خوب شدن دیگه :) 

بچ . من این همه کامنت میدم😐😐

🥺خداروشکر🤲

فقط میتونم بگم جررررر😂😂😂

عررر منو پیوند کردی تو وبت؟ فن عظمای منستااکس :)))))

انریکه ان سوی گلکسی😂

چطوری خوبی؟

خره باید بینمت کلی چیز میز باید بگم بت "-" 

😂🤝همچنان مرسی که منو بدون کامنت نمیزاری

چی باید بگی؟
راستی ماهم قرنطینه شدیم 😂🤦‍♀️
مامانم بدن درد داشت.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
🌼مثلث زندگی من : موسیقی ،نقاشی،کتاب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان